می شدم مروردر،بین آب و خاک وخشت
بـاد هـرزه ای نشست روی زلف خاطرم
شد پریشان وغریب ،روزگار کار و کشت
زخـم کهـنه زمان ، زیر دست دشنه ای
بی ترحم آه و درد ،بر کرانه می سـرشت
مـن، غمی بزرگ را، مـی سرودم و کسی
پاره پاره می کشید عکس یک عقاب زشت
خسته شد بهـار من، رفت و دیگری گرفت